
شگفتی های چشم چشم انسان را از دو نظر، هم از نظر ساختمان و اعضای ریز آن و هم از نظر روان شناسی می توان بررسی کرد. از دیدگاه روان شناسی، حالت های مختلف چشم، بیماری و تندرستی فرد را بازمی گوید. چشم هم درون را می بیند و هم بیرون را، یعنی وقتی با چشم به چیزی نگاه می کنیم، از ظاهرش آگاه می شویم، ولی اگر به چشم کسی نگاه کنیم، از درونش با خبر می شویم. چشم، دوستی و دشمنی را نشان می دهد و بیننده را از نیت شوم یا قصد خیر صاحب آن آگاه می سازد. چشم هم گوینده است و هم شنونده. چشم از رضایت و خشم و نیز از قوت و ضعف خبر می دهد و از آسودگی و دلهره پرده برمی دارد. از امید و ناامیدی می گوید، درستی و نادرستی را روشن می سازد، از راستگویی و دروغگویی و از سیری و گرسنگی فرد حکایت می کند. قاضی تیزبین، از چشم متهم نکته های فروانی به دست می آورد و بازپرس، پاسخ بسیاری از پرسش های خود را از چشم متهمان می گیرد و پلیس با کلید چشم، رازهای نهفته در دل مظنون به جرم را می گشاید. پزشک با دقت به وضعیت چشم، به نوع بیماری انسان پی می برد. چشم، سخن می گوید و سخن می شنود. گرچه وظیفه اصلی چشم ها این نیست و بشر به وسیله زبان و سخن می تواند آن کارها را انجام دهد، ولی چشم با پذیرفتن این همه مسئولیت، بزرگ ترین خدمت ها را به بشر می کند. پدیدآورنده بشر، از روی لطف و مهر به او، چنین ویژگی هایی را در چشم نهاده است تا آدمی در گشایش و آسایش باشد! و اما آیا تاکنون به ساختمان چشم خود دقت کرده اید؟ سازندگان دوربین های فیلمبرداری برای نشان دادن دقیق رنگ ها، رنج ها برده اند و کوشش ها کرده اند، ولی هنوز آن گونه که چشم رنگ ها را می بیند، نتوانسته اند تصویرها را با رنگ های واقعی خود ثبت کنند. در حالی که چشم انسان همواره در نگاه به اشیای هستی، همه رنگ ها را با کیفیتی بی نظیر دریافت می کند. هرچند چشم های افراد بشر از لحاظ برخی ویژگی های ظاهری متفاوتند، برای مثال چشم زاغ با چشم میشی فرق دارد و کبود چشم از سیاه چشم جداست، او همه را چنان ساخته است که از نظر دید رنگ ها، هیچ گونه تفاوتی با هم ندارند و همه چشم ها و همه رنگ ها را به یک نوع می بینند!دوربین های عکاسی در عکس برداری از فاصله های دور و نزدیک تنظیم خاصی دارند تا وضوح موضوع ها رعایت شود، ولی چشم در سریع ترین حرکت می تواند دور و نزدیک را واضح ببیند! چشم نه تنها در نور سفید می بیند، بلکه در نور زرد، سرخ، بنفش و همه رنگ ها قدرت دید دارد، ولی دوربین های عکاسی از عکس برداری در همه نورهای رنگین ناتوانند و این به دلیل ناتوانی سازنده آنهاست. عدسی دوربین عکاسی با قدرت محدود خود، نشانه سازنده ای داناست، پس عدسی چشم با داشتن قدرتی نامحدود، از پدیدآورنده ای بسیار دانا و توانا سخن می گوید. دوربین عکاسی همه چیز را معکوس می بیند، بالا را پایین و ایستاده را واژگون می بیند، ولی چشم ما هر چیزی را همان گونه که هست می بیند. آیا به این فکر کرده ایم آبی که در چشمان ماست، چگونه مایعی است که در درجه های گوناگون دما، وضع خود را حفظ می کند؛ در حرارت بالا تبخیر نمی شود و در حرارت پایین یخ نمی بندد. چه قدرت عظیمی توانسته است برخلاف قانون طبیعت و مایعات، چنین آبگونی را ایجاد کند که در حرارت های گوناگون وضع خود را حفظ کند |
یادمان باشد که : او که زیر سایه ی دیگری راه می رود ، خودش سایه ای ندارد .
یادمان باشد که : هرروز باید تمرین کرد دل کندن از زندگی را .
یادمان باشد که : زخم نیست آنچه درد می آورد ، عفونت است .
یادمان باشد که :در حرکت همیشه افق های تازه هست .
یادمان باشد که : دست به کاری نزنم که نتوانم آنرا برای دیگران ! تعریف کنم .
یادمان باشد که : آنها که دوستشان می دارم می توانند دوستم نداشته باشند .
یادمان باشد که : حرف های کهنه از دل کهنه بر می آیند ، یادمان باشد که که دلی نو بخرم .
یادمان باشد که : فرار راه به دخمه ای می برد برای پنهان شدن نه آزادی .
یادمان باشد که : باور هایم شاید دروغ باشند .
یادمان باشد که : لبخندم را توى آیینه جا نگذارم .
یادمان باشد که : آرزوهای انجام نیافته دست زندگی را گرفته اند و او را راه می برند .
یادمان باشد که : لزومی ندارد همانقدر که تو برای من عزیزی ، من هم برایت عزیز باشم .
یادمان باشد که : محبتی که به دیگری می کنم ارضای نیاز به نمایش گذاشتن مهر خودم نباشد .
یادمان باشد که : برای دیدن باید نگاه کرد ، نه نگاه !
یادمان باشد که : اندک است تنهایی من در مقایسه با تنهایی خورشید .
یادمان باشد که : دلخوشی ها هیچکدام ماندگار نیستند .
یادمان باشد که : تا وقتی اوضاع بدتر نشده ! یعنی همه چیز رو به راه است .
یادمان باشد که : هوشیاری یعنی زیستن با لحظه ها .
یادمان باشد که : آرامش جایی فراتر از ما نیست .
یادمان باشد که : من تنها نیستم ما یک جمعیتیم که تنهائیم .
یادمان باشد که : برای پاسخ دادن به احمق ، باید احمق بود !
یادمان باشد که : در خسته ترین ثانیه های عمر هم هنوز رمقی برای انجام برخی کارهای کوچک هست!
یادمان باشد که : لازم است گاهی با خودم رو راست تر از این باشم که هستم .
یادمان باشد که : سهم هیچکس را هیچ کجا نگذاشته اند ، هرکسی سهم خودش را می آفریند .
یادمان باشد که : آن هنگام که از دست دادن عادت می شود، به دست آوردن هم دیگر آرزو نیست .
یادمان باشد که : پیش ترها چیز هایی برایم مهم بودند که حالا دیگر مهم نیستند .
یادمان باشد که : آنچه امروز برایم مهم است ، فردا نخواهد بود .
یادمان باشد که : نیازمند کمک اند آنها که منتظر کمکشان نشسته ایم .
یادمان باشد که : من « از این به بعد » هستم ، نه « تا به حال » .
یادمان باشد که : هرگر به تمامی نا امید نمی شوی اگر تمام امیدت را به چیزی نبسته باشی .
یادمان باشد که : غیر قابل تحمل وجود ندارد .
یادمان باشد که : گاهی مجبور است برای راحت کردن خیال دیگران خودش را خوشحال نشان بدهد .
یادمان باشد که : خوبی آنچه که ندارم اینست که نگران از دست دادن اش نخواهم بود .
یادمان باشد که : با یک نگاه هم ممکن است بشکنند دل های نازک .
یادمان باشد که : بجز خاطره ای هیچ نمی ماند .
یادمان باشد که : وظیفه ی من اینست: «حمل باری که خودم هستم» تا آخر راه .
یادمان باشد که : منتظر ِ تنها یک جرقه است ، انبار مهمات .
یادمان باشد که : کار رهگذر عبور است ، گاهی بر می گردد ، گاهی نه .
یادمان باشد که : در هر یقینی می توان شک کرد و این تکاپوی خرد است .
یادمان باشد که :همیشه چند قدم آخر است که سخت ترین قسمت راه است .
یادمان باشد که : امید ، خوشبختانه از دست دادنی نیست .
یادمان باشد که : به جستجوى راه باشم ، نه همراه .
یادمان باشد که : هوشیاری یعنی زیستن با لحظه ها .
یادمان باشد که . . . یادمان باشد . . .
ولی هر چه باشد همین بازیهای قدیمی در ذهن پدرها و پدربزرگ های عزیز ما تجسم خاطراتی شیرین است و دیدن تصاویر زیر حتی برای من و شما که سهمی در چگونگی اینگونه بازی ها نداشتیم هم خالی از لطف نیست.


















نوشته هایی از حسین پناهی
ازآجیل سفره عید
چند پسته لال مانده است
آنها که لب گشودند؛خورده شدند آنها که لال مانده اند ؛می شکنند دندانساز راست می گفت: پسته لال ؛سکوت دندان شکن است ! ![]() من تعجب می کنم
چطور روز روشن دو ئیدروژن با یک اکسیژن؛ ترکیب می شوند وآب ازآب تکان نمی خورد! ![]() بهزیستی نوشته بود:
شیر مادر ،مهر مادر ،جانشین ندارد شیر مادر نخورده،مهر مادر پرداخت شد پدر یک گاو خرید و من بزرگ شدم اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت جز معلم عزیز ریاضی ام که همیشه میگفت: گوساله ، بتمرگ! ![]() با اجازه محیط زیست
دریا، دریا دکل میکاریم
ماهیها به جهنم!
کندوها پر از قیر شدهاند
زنبورهای کارگر به عسلویه رفتهاند
تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند
چه سعادتی!
داریوش به پارس مینازید
ما به پارس جنوبی!
![]() رخش،گاری کشی می کند
رستم ،کنار پیاده رو سیگار می فروشد سهراب ،ته جوب به خود پیچید گردآفرید،از خانه زده بیرون مردان خیابانی برای تهمینه بوق می زنند ابوالقاسم برای شبکه سه ،سریال جنگی می سازد وای... موریانه ها به آخر شاهنامه رسیده اند!! ![]() صفر را بستند
تا ما به بیرون زنگ نزنیم
از شما چه پنهان ما از درون زنگ زدیم! ﺑﻴﮑﺮاﻧﻪ در اﻧﺘﻬﺎﯼ هر ﺳﻔﺮ در آﻳﻴﻨﻪ دار و ﻧﺪار ﺧﻮﻳﺶ را ﻣﺮور ﻣﯽ ﮐﻨﻢ اﻳﻦ ﺧﮏ ﺗﻴﺮﻩ اﻳﻦ زﻳﻤﻦ ﭘﺎﻳﻮش ﭘﺎﯼ ﺧﺴﺘﻪ ام اﻳﻦ ﺳﻘﻒ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺁﺳﻤﺎن ﺳﺮﭘﻮش ﭼﺸﻢ ﺑﺴﺘﻪ ام اﻣﺎ ﺧﺪاﯼ دل در ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺳﻔﺮ در اﻳﻴﻨﻪ ﺑﻪ ﺣﺰ دو ﺑﻴﮑﺮاﻧﻪ ﮐﺮان ﺑﻪ ﺟﺰ زﻣﻴﻦ و ﺁﺳﻤﺎن ﭼﻴﺰﯼ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ اﺳﺖ ﮔﻢ ﮔﺸﺘﻪ ام ‚ ﮐﺠﺎ ﻧﺪﻳﺪﻩ اﯼ ﻣﺮا ؟ ﻏﺮﻳﺐ ﻣﺎدرﺑﺰرگ ﮔﻢ ﮐﺮدﻩ ام در هیاهوی ﺷﻬﺮ ﺁن ﻧﻈﺮ ﺑﻨﺪ ﺳﺒﺰ را ﮐﻪ در ﮐﻮدﮐﯽ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮدﯼ ﺑﻪ ﺑﺎزوﯼ ﻣﻦ در اوﻳﻦ ﺣﻤﻠﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻧﯽ ﺗﺎﺗﺎر ﻋﺸﻖ ﺧﻤﺮﻩ دﻟﻢ ﺑﺮ اﻳﻮان ﺳﻨﮓ و ﺳﻨﮓ ﺷﮑﺴﺖ دﺳﺘﻢ ﺑﻪ دﺳﺖ دوﺳﺖ ﻣﺎﻧﺪ ﭘﺎﻳﻢ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ راﻩ رﻓﺖ ﻣﻦ ﭼﺸﻢ ﺧﻮردﻩ ام ﻣﻦ ﭼﺸﻢ ﺧﻮردﻩ ام ﻣﻦ ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ از دﺳﺖ رﻓﺘﻪ ام در روز روز زﻧﺪﮔﺎﻧﻴﻢ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺑﯽ ﺗﻮ ﻧﻪ ﺑﻮﯼ ﺧﮏ ﻧﺠﺎﺗﻢ داد ﻧﻪ ﺷﻤﺎرش ﺳﺘﺎرﻩ ها ﺗﺴﮑﻴﻨﻢ ﭼﺮا ﺻﺪاﻳﻢ ﮐﺮدﯼ ﭼﺮا ؟ ﺳﺮاﺳﻴﻤﻪ و ﻣﺸﺘﺎق ﺳﯽ ﺳﺎل ﺑﻴﻬﻮدﻩ در اﻧﺘﻈﺎر ﺗﻮ ﻣﺎﻧﺪم و ﻧﻴﺎﻣﺪﯼ ﻧﺸﺎن ﺑﻪ ﺁن ﻧﺸﺎن ﮐﻪ دو هﺰار ﺳﺎل از ﻣﻴﻼد ﻣﺴﻴﺢ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ و ﻋﺼﺮ ﻋﺼﺮ واﻟﻴﻮم ﺑﻮد و ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺑﻮد و ﺳﺎﻧﺪوﻳﭻ دل وﺟﮕﺮ ﮐﻮدﮐﯽ ها ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽ رﻓﺖ ﺑﺎ ﮐﻴﻒ و ﺑﺎ ﮐﻼهی ﮐﻪ ﺑﺮ هوا ﺑﻮد ﭼﻴﺰﯼ دزدﻳﺪﯼ ؟ ﻣﺎدرش ﭘﺮﺳﻴﺪ دﻋﻮا ﮐﺮدﯼ ﺑﺎز؟ ﭘﺪرش ﮔﻔﺖ و ﺑﺮادرش ﮐﻴﻔﺶ را زﻳﺮ و رو ﻣﯽ ﮐﺮد ﺑﻪ دﻧﺒﺎل ﺁن ﭼﻴﺰ ﮐﻪ در دل ﭘﻨﻬﺎن ﮐﺮدﻩ ﺑﻮد ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎدرﺑﺰرﮔﺶ دﻳﺪ ﮔﻞ ﺳﺮﺧﯽ را در دﺳﺖ ﻓﺸﺮدﻩ ﮐﺘﺎب هندسه اش و ﺧﻨﺪﻳﺪﻩ ﺑﻮد دل ﺧﻮش ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ اﺳﺖ ﭼﻴﺰﯼ ﺟﺎﻳﯽ ﮐﻪ هیچ ﮔﺎﻩ دﻳﮕﺮ هیچ ﭼﻴﺰ ﺟﺎﻳﺶ را ﭘﺮ ﻧﺨﻮاهد ﮐﺮد ﻧﻪ ﻣﻮهاﯼ ﺳﻴﺎﻩ و ﻧﻪ دﻧﺪاﻧﻬﺎﯼ ﺳﻔﻴﺪ ﺣﺴﻴﻦ ﭘﻨﺎهی اوﻟﻴﻦ و ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺧﻮرﺷﻴﺪ ﺟﺎوداﻧﻪ ﻣﯽ درﺧﺸﺪ در ﻣﺪار ﺧﻮﻳﺶ ﻣﺎﻧﻴﻢ ﮐﻪ ﻳﺎ ﺟﺎﯼ ﭘﺎﯼ ﺧﻮد ﻣﯽ ﻧﻬﻴﻢ و ﻏﺮوب ﻣﯽ ﮐﻨﻴﻢ هر ﭘﺴﻴﻦ اﻳﻦ روﺷﻨﺎﯼ ﺧﺎﻃﺮ ﺁﺷﻮب در اﻓﻖ هاﯼ ﺗﺎرﻳﮏ دوردﺳﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﺳﺎدﻩ ﻓﺮﻳﺐ ﮐﻴﺴﺖ ﮐﻪ هﻤﺮاﻩ ﺑﺎ زﻣﻴﻦ ﻣﺮا ﺑﻪ ﻃﻠﻮﻋﯽ دوﺑﺎرﻩ ﻣﯽ ﮐﺸﺎﻧﺪ ؟ اﯼ راز اﯼ رﻣﺰ اﯼ همه روزهاﯼ ﻋﻤﺮ ﻣﺮا اوﻟﻴﻦ و ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺧﺎکستر ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﻳﻴﺪ ﻓﺮزاﻧﻪ ﮔﺎن رﻧﮓ ﺑﻮم و ﻗﻠﻢ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺧﻮرﺷﻴﺪﯼ را ﺗﺼﻮﻳﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻴﺪ ﮐﻪ ﺗﺮﺳﻴﻤﺶ ﺳﺮاﺳﺮ ﺧﺎك را خاکستر ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ ؟ ﭘﺮواﻧﻪ ها ﺣﻖ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮد ﻣﯽ ﺑﺎﻳﺴﺖ ﻣﯽ ﺧﻮاﺑﻴﺪم اﻣﺎ ﭼﻴﺰﯼ ﺧﻮاﺑﻢ را ﺁﺷﻔﺘﻪ ﮐﺮدﻩ اﺳﺖ در دو ﻇﺎﻗﭽﻪ رو ﺑﻪ روﻳﻢ ﺷﺶ دﺳﺘﻪ ﺧﻮﺷﻪ زرد ﮔﻨﺪم ﭼﻴﺪﻩ ام ﺑﺎ ﺁن ﮔﻴﺲ هاﯼ ﺳﻴﺎﻩ و روز ﭘﺮﻳﺸﺎﻧﺸﺎن ﮐﺎش ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺒﻮدم ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺳﺘﺎرﻩ هﺎ از ﺧﻮﺷﻪ هاﺧﻮﺷﺸﺎن ﻧﻤﯽ اﻳﺪ ؟ ﮐﺎش ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺒﻮدﯼ ﺁن وﻗﺖ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮاﺳﺘﻴﻢ ﺑﻪ اﻳﻦ ﻣﻮﺿﻮع و ﻣﻮﺿﻮﻋﺎت دﻳﮕﺮ اﻳﻨﻘﺪر ﺑﻠﻨﺪ ﺑﻠﻨﺪ
ﺑﺨﻨﺪﻳﻢ ﺗﺎ هﻤﺴﺎﻳﻪ هاﻣﺎن از ﺧﻮاب ﺑﻴﺪار ﺷﻮﻧﺪ ﻣﯽ داﻧﯽ ؟ اﻧﮕﺎر ﭼﺮخ ﻓﻠﮏ ﺳﻮارم اﻧﮕﺎر ﻗﺎﻳﻘﯽ ﻣﺮا ﻣﯽ ﺑﺮد اﻧﮕﺎر روﯼ ﺷﻴﺐ ﺑﺮف ها ﺑﺎ اﺳﮑﯽ ﻣﯽ روم و ﻣﺮا ﺑﺒﺨﺶ وﻟﯽ ﺁﺧﺮ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﯽ ﺷﻮد ﻋﺸﻖ را ﻧﻮﺷﺖ ؟ ﻣﯽ ﺷﻨﻮﯼ ؟ اﻧﮕﺎر ﺻﺪاﯼ ﺷﻴﻮن ﻣﯽ اﻳﺪ ﮔﻮش ﮐﻦ ﻣﯽ داﻧﻢ ﮐﻪ هﻴﭻ ﮐﺲ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺪ ﻋﺸﻖ را ﺑﻨﻮﻳﺴﺪ اﻣﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺁن ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﻗﺼﻪ هاﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﻨﻢ ﮔﻮش ﮐﻦ ﻳﮑﯽ ﺑﻮد ﻳﮑﯽ ﻧﺒﻮد زﻧﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺁﺑﻴﺎرﯼ ﮔﻠﻬﺎﯼ ﺑﻨﻔﺸﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺧﻮاﻧﺪن ﺁواز ﻣﺎﻩ ﺧﻮاهر ﻣﻦ اﺳﺖ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻋﻠﻮﻓﻪ دادن ﺑﻪ ﻣﺎدﻳﺎن ها ﺁﺑﺴﺘﻦ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﭘﺨﺘﻦ ﮐﻠﻮﭼﻪ ﺷﻴﺮﻳﻦ ﺳﺎدﻩ و اﺧﻤﻮ در ﺳﺎﻳﻪ ﺑﻮﺗﻪ هاﯼ ﻧﻴﺸﮑﺮ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد و ﮐﺘﺎب ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪ ﺻﺪاﯼ ﺷﻴﻮن در اوج اﺳﺖ ﻣﯽ ﺷﻨﻮﯼ ﺑﺮاﯼ ﺑﻴﺎن ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﮐﺪام را ﺑﺎﻳﺪ ﺧﻮاﻧﺪ ؟ ﺗﺎرﻳﺦ ﻳﺎ ﺟﻐﺮاﻓﯽ ؟ ﻣﯽ داﻧﯽ ؟ ﻣﻦ دﻟﻢ ﺑﺮاﯼ ﺗﺎرﻳﺦ ﻣﯽ ﺳﻮزد ﺑﺮاﯼ ﻧﺴﻞ ﺑﺒﺮهاﻳﺶ ﮐﻪ ﻣﻨﻘﺮض ﮔﺸﺘﻪ اﻧﺪ ﺑﺮاﯼ ﺧﻤﺮﻩ هﺎﯼ ﻋﺴﻠﺶ ﮐﻪ در رفها ﺷﮑﺴﺘﻪ اﻧﺪ ﮔﻮش ﮐﻦ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻋﺸﻖ و ﺟﺴﺘﺠﻮﯼ ﺟﻮهر ﻧﻴﻠﯽ ﻣﯽ ﺷﻮد ﭼﻴﺰهاﯼ دﻳﮕر ی ﻧﻮﺷﺖ ﺣﻖ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮد
ﻣﯽ ﺑﺎﻳﺴﺖ ﻣﯽ ﺧﻮاﺑﻴﺪم اﻣﺎ ﻣﺎدرﺑﺰرگ ها ﮔﻔﺘﻪ اﻧﺪ ﭼﺸﻢ ها ﻧﮕﻬﺒﺎن دل هاﻳﻨﺪ ﻣﯽ داﻧﯽ ؟ از اﻓﺴﺎﻧﻪ هاﯼ ﻗﺪﻳﻢ ﭼﻴﺰهﺎﻳﯽ در ذهنم ﺳﺎﻳﻪ وار در ﮔﺬر اﺳﺖ ﮐﻮدﮎ ﺧﺮﮔﻮش ﭘﺮواﻧﻪ و ﻣﻦ ﭼﻘﺪر دﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮاهد همه داﺳﺘﺎﻧﻬﺎﯼ ﭘﺮواﻧﻪ ها را ﺑﺪاﻧﻢ ﮐﻪ ﺑﯽ ﻧﻬﺎﻳﺖ ﺑﺎر در ﻧﺎﻣﻪ ها و ﺷﻌﺮ هﺎ در ﺷﻌﻠﻪ ها ﺳﻮﺧﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺳﻨﺪ ﺳﻮﺧﺘﻦ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺷﺎن ﺑﺎﺷﻨﺪ ﭘﺮواﻧﻪ ها ﺁخ ﺗﺼﻮر ﮐﻦ ﺁن ها در اﻧﺪﻳﺸﻪ ﭼﻴﺰﯼ ﻣﺒﻬﻢ ﮐﻪ اﻧﻌﮑﺎس ﻟﺮزاﻧﯽ از ﺣﺲ ﺗﺮس و اﻣﻴﺪ را در ذهن ﮐﻮﭼﮏ و رﻧﮕﺎرﻧﮕﺸﺎن ﻣﯽ رﻗﺼﺎﻧﺪ ﺑﻪ ﮔﻠﻬﺎ ﻧﺰدﻳﮏ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﻳﺎدم ﻣﯽ آﻳﺪ روزﮔﺎرﯼ ﺳﺎدﻩ ﻟﻮﺣﺎﻧﻪ ﺻﺤﺮا ﺑﻪ ﺻﺤﺮا و ﺑﻬﺎر ﺑﻪ ﺑﻬﺎر داﻧﻪ داﻧﻪ ﺑﻨﻔﺸﻪ هاﯼ وﺣﺸﯽ را ﻳﮏ دﺳﺘﻪ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﻋﺸﻖ را ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﯽ ﺷﻮد ﻧﻮﺷﺖ در ﮔﺬر اﻳﻦ ﻟﺤﻈﺎت ﭘﺮﺷﺘﺎب ﺷﺒﺎﻧﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻏﻔﻠﺖ ﺁن ﺳﻮال ﺑﯽ ﺟﻮاب ﮔﺬﺷﺖ دﻳﮕﺮ ﺣﺘﯽ ﻓﺮﺻﺖ دروغ هم ﺑﺮاﻳﻢ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ اﺳﺖ وﮔﺮﻧﻪ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ را ﻣﯽ ﺑﺴﺘﻢ و ﺑﻪ ﺁوازﯼ ﮔﻮش ﻣﻴﺪادم ﮐﻪ در ﺁن دﻟﯽ ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪ ﻣﻦ ﺗﻮ را
او را ﮐﺴﯽ را دوﺳﺖ ﻣﯽ دارم ﮐﺎج ها در ﺑﮑﺮ اﻧﺪ ﻧﻴﻤﮑﺖ ﮐﻬﻨﻪ ﺑﺎغ ﺧﺎﻃﺮات دورش را در اوﻟﻴﻦ ﺑﺎرش زﻣﺴﺘﺎﻧﯽ از ذهن ﭘﮏ ﮐﺮدﻩ اﺳﺖ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺷﻌﺮهﺎﻳﯽ را ﮐﻪ هرگز ﻧﺴﺮودﻩ ﺑﻮدم ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺁوازهایی را ﮐﻪ هرﮔﺰ ﻧﺨﻮاﻧﺪﻩ ﺑﻮدﯼ ﮐﮑﻞ
ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﯽ ﺗﻮ همسفر ﺳﺎﻳﻪ ﺧﻮﻳﺸﻢ وﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺑﯽ ﺳﻮﯼ ﺗﻮ ﻣﯽ اﻳﻢ ﻣﻌﻠﻮﻣﯽ ﭼﻮن رﻳﮓ ﻣﺠﻬﻮﻟﯽ ﭼﻮن راز ﻣﻌﻠﻮم دﻟﯽ و ﻣﺠﻬﻮل ﭼﺸﻢ ﻣﻦ رﻧﮓ ﭘﻴﺮاهن دﺧﺘﺮم را ﺑﻪ ﮔﻠﻬﺎﯼ ﻳﺎد ﺗﻮ ﺳﭙﺮدﻩ ام و ﮐﻔﺸﻬﺎﯼ زﻧﻢ را در راﻩ ﺗﻮ از ﻳﺎد ﺑﺮدﻩ ام اﯼ همه ﻣﻦ ﮐﮑﻞ زرﺗﺸﺖ ﺳﺎﻳﻪ ﺑﺎن ﻣﺴﻴﺢ ﺑﻪ ﺳﺮدﺗﺮﻳﻦ ها ﻣﺮا ﺑﻪ ﺳﺮدﺗﺮﻳﻦ ها ﺑﺮﺳﺎن ﺷﺒﯽ ﺑﺎراﻧﯽ
و رﺳﺎﻟﺖ ﻣﻦ اﻳﻦ ﺧﻮاهد ﺑﻮد ﺗﺎ دو اﺳﺘﮑﺎن ﭼﺎﯼ داغ را از ﻣﻴﺎن دوﻳﺴﺖ ﺟﻨﮓ ﺧﻮﻧﻴﻦ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﮕﺬراﻧﻢ ﺗﺎ در ﺷﺒﯽ ﺑﺎراﻧﯽ ﺁن ها را ﺑﺎ ﺧﺪاﯼ ﺧﻮﻳﺶ ﭼﺸﻢ در ﭼﺸﻢ هم ﻧﻮش ﮐﻨﻴﻢ ﺟﻐﺪ ﮐﻴﺴﺖ ؟ ﮐﺠﺎﺳﺖ ؟ اﯼ ﺁﺳﻤﺎن ﺑﺰرگ در زﻳﺮ ﺑﺎل ها ﺧﺴﺘﻪ ام ﭼﻘﺪر ﮐﻮﭼﮏ ﺑﻮدﯼ ﺗﻮ ﻧﻪ
ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮدم ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻳﺎدﮔﺎر ﮐﻮدﮐﯽ ﻣﻨﻨﺪ اﻳﺎ ﻣﺎدرم ﻣﺮا ﺑﺎز ﺧﻮاهﺪ ﺷﻨﺎﺧﺖ ؟ ﺁوار رﻧﮓ
هیچ وﻗﺖ هیچ وﻗﺖ ﻧﻘﺎش ﺧﻮﺑﯽ ﻧﺨﻮاهم ﺷﺪ اﻣﺸﺐ دﻟﯽ ﮐﺸﻴﺪم ﺷﺒﻴﻪ ﻧﻴﻤﻪ ﺳﻴﺒﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻟﺮزش دﺳﺘﺎﻧﻢ در زﻳﺮ ﺁوارﯼ از رﻧﮓ هﺎ ﻧﺎﭘﺪﻳﺪ ﻣﺎﻧﺪ ﮔﻔﺘﮕﻮﯼ ﻣﻦ و ﻧﺎزﯼ زﻳﺮ ﭼﺘﺮ ﻧﺎزي: ﺑﻴﺎ زﻳﺮ ﭼﺘﺮ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﺎرون ﺧﻴﺴﺖ ﻧﮑﻨﻪ ﻣﯽ ﮔﻢ ﮐﻪ ﺧﻠﯽ ﻗﺸﻨﮕﻪ ﮐﻪ ﺑﺸﺮ ﺗﻮﻧﺴﺘﻪ ﺁﺗﻴﺸﻮ ﮐﺸﻒ ﺑﮑﻨﻪ و ﻗﺸﻨﮕﺘﺮ اﻳﻨﻪ ﮐﻪ ﻳﺎدﮔﺮﻓﺘﻪ ﮔﻮﺟﻪ را ﺗﻮ ﺗﺎﺑﻪ ها ﺳﺮخ ﮐﻨﻪ و ﺑﻌﺪ ﺑﺨﻮرﻩ راﺳﯽ راﺳﯽ ؟ ﻳﻪ روزﯼ اﮔﻪ ﮔﻮﺟﻪ هیچ ﮐﺠﺎ ﭘﻴﺪاﻧﺸﻪ اون وﻗﺖ ﺑﺸﺮ ﭼﮑﺎر ﮐﻨﻪ ؟ ﻣﻦ : هیچی ﻧﺎزﯼ داﻧﺸﻤﻨﺪا ﺗﺰ ﻣﯽ دن ﺗﺎ ﺗﺎﺑﻪ ها را ﺑﺨﻮرﻳﻢ وﻗﺘﯽ ﺁهنا همه ﺗﻤﻮم ﺑﺸﻪ اون وﻗﺖ ﺑﺸﺮ ﻟﺒﺎﺳﺎرو ﻣﯽ ﮐﻨﻪ و ﺑﺎ هلهله از روﯼ ﺁﺗﻴﺶ ﻣﯽ ﭘﺮﻩ ﻧﺎزﯼ : دورﺑﻴﻦ ﻟﻮﺑﻴﺘﻞ ﻣﻬﺮﻳﻪ ﻣﻮ اﮔﻪ ﺑﺎ هم ﺑﺨﻮرﻳﻢ هلهله های ﻣﻦ وﺗﻮ ﭼﻄﻮرﯼ ﺛﺒﺖ ﻣﯽ ﺷﻪ ﻣﻦ : ﻋﺸﻖ ﻣﻦ ﺁب ها ﻟﻨﺰ ﻣﻮرب دارﻧﺪ ﺁدﻣﻮ وارووﻧﻪ ﺛﺒﺘﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻋﮑﺴﻤﻮن ﺗﻮ ﺁب ﺑﺮﮐﻪ ﺗﺎ ﻗﻴﺎﻣﺖ ﻣﯽ ﻣﻮﻧﻪ ﻧﺎزﯼ : رﻧﮕﯽ ﻳﺎ ﺳﻴﺎﻩ ﺳﻔﻴﺪ ؟ ﻣﻦ : ﻣﻦ ﺳﻴﺎﻩ و ﺗﻮ ﺳﻔﻴﺪ ﻧﺎزﯼ : ﺁﺗﻴﺶ ﭼﯽ ؟ ﺗﻮ ﺁﺑﺎ ﺧﺎﻣﻮش ﻧﻤﯽ ﺷﻦ ﺁﺗﻴﺸﺎ ﻣﻦ : ﻧﻤﯽ دوﻧﻢ واﷲ ﭼﺘﺮ رو ﺑﺪش ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺎزﯼ : اون ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﭼﺘﺮ رو ﺳﺎﺧﺖ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮد ﻣﻦ : ﻧﻪ ﻋﺰﻳﺰ دل ﻣﻦ ‚ ﺁدم ﺑﻮد ﺳﺮودﯼ ﺑﺮاﯼ ﻣﺎدرانﭘﺸﺖ دﻳﻮار ﻟﺤﻈﻪ ها همیشه
ﮐﺴﯽ ﻣﯽ ﻧﺎﻟﺪ
ﭼﻪ ﮐﺴﯽ او؟ زﻧﯽ اﺳﺖ در دوردﺳﺖ هاﯼ دور زﻧﯽ ﺷﺒﻴﻪ ﻣﺎدرم زﻧﯽ ﺑﺎ ﻟﺒﺎس ﺳﻴﺎﻩ ﮐﻪ ﺑﺮ روﻳﺸﺎن ﺷﮑﻮﻓﻪ های ﺳﻔﻴﺪ ﮐﻮﭼﮏ ﻧﺸﺴﺘﻪ اﺳﺖ رﻓﺘﻢ و وارت دﻳﺪم ﭼﻞ ورات ﭼﻞ وار ﮐﻬﻨﺖ وﺑﺮدس ﺑﻬﺎرت ﭘﺸﺖ دﻳﻮار ﻟﺤﻈﻪ ها همیشه ﮐﺴﯽ ﻣﯽ ﻧﺎﻟﺪ و اﻳﻦ ﺑﺎر زﻧﯽ ﺑﻬﻴﺎد ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ دور ﺳﺎﻟﻬﯽ ﮔﻤﻢ ﺳﺎﻟﻬﺎﻳﯽ ﮐﻪ در ﮐﺪورت ﮔﺬﺷﺖ ﭘﻴﺮ و ﻓﺮاﻣﻮش ﮔﺸﺘﻪ اﻧﺪ ﻣﯽ ﻧﺎﻟﺪ ﮐﻮدﮐﯽ اش را دﻳﺮوز را دﻳﺮوز در ﻏﺒﺎر را او ﮐﻮﭼﮏ ﺑﻮد و ﺷﺎد ﺑﺎ ﭘﻴﺮاهﻨﯽ ﺑﻪ رﻧﮓ ﮔﻠﻬﺎﯼ وﺣﺸﯽ ﺳﺒﺰ و ﺳﺮخ و همراه او ﻣﺎدرش زﻧﯽ ﺑﺎ ﻟﺒﺎس های ﺳﻴﺎﻩ ﮐﻪ ﺑﺮ روﻳﺸﺎن ﺷﮑﻮﻓﻪ های ﺳﻔﻴﺪ ﮐﻮﭼﮏ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد
زﻳﺮ همین ﺑﻠﻮط ﭘﻴﺮ ﺑﺎد زورش ﺑﻪ ﭘﺮ ﻋﻘﺎب ﻧﻤﯽ رﺳﻴﺪ ﻳﺎد ﻣﯽ ﺁورد اﻓﺴﺎﻧﻪ های ﻣﺎدرش را ﻣﺎدر اﻳﻦ همه درﺧﺖ از ﮐﺠﺎ ﺁﻣﺪﻩ اﻧﺪ ؟ هر درﺧﺖ اﻳﻦ ﮐﻮهﺴﺎر ﺣﮑﺎﻳﺘﯽ اﺳﺖ دﺧﺘﺮم ﭘﺲ راﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﻣﺎدرم زﻧﺎن ﺗﺎوﻩ در ﺟﻨﮕﻞ ﻣﯽ ﻣﻴﺮﻧﺪ در ﻟﺤﻈﻪ هاﯼ ﮐﻮﻩ و ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﺑﻌﺪ دﺧﺘﺮان ﺗﺎوﻩ ﺑﺎ ﻟﺒﺎس هﺎﯼ ﺳﻴﺎﻩ ﮐﻪ ﺑﺮ روﻳﺸﺎن ﺷﮑﻮﻓﻪ هاﯼ ﺳﻔﻴﺪ ﻧﺸﺴﺘﻪ
اﺳﺖ ﺁﻧﻬﺎ را در ﺁوازهاﺷﺎن ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﻨﺪ هر دﺧﺘﺮﯼ ﻣﺎدرش را رﻓﺘﻢ و وارت دﻳﺪم ﭼﻞ وارت ﭼﻞ وار ﮐﻬﻨﺖ وﺑﺮدس ﻧﻬﺎرت ﺧﺮاﺑﯽ اﺟﺎق هﺎ را دﻳﺪم در ﺧﺮاﺑﯽ ﺧﺎﻧﻪ ها و دﻳﺪم ﺳﻨﮓ هﺎﯼ دﺳﺖ ﭼﻴﻦ ﺗﻮ را
در ﺧﺮاﺑﯽ ﮐﻬﻨﻪ ﺗﺮﯼ ﭘﺸﺖ دﻳﻮار ﻟﺤﻈﻪ ها همیشه ﮐﺴﯽ ﻣﯽ ﻧﺎﻟﺪ و اﻳﻦ ﺑﺎر دﺧﺘﺮﯼ ﺑﻪ ﻳﺎد ﻣﺎدرش ﻣﻨﻈﻮﻣﻪ ها ﭘﺲ اﻳﻦ ها همه اﺳﻤﺶ زﻧﺪﮔﯽ اﺳﺖ دﻟﺘﻨﮕﯽ ها دل ﺧﻤﻮﺷﯽ ها ﺛﺎﻧﻴﻪ ها دﻗﻴﻘﻪ ها ﺣﺘﯽ اﮔﺮ ﺗﻌﺪادﺷﺎن ﺑﻪ دو ﺑﺮاﺑﺮ ﺁن رﻗﻤﯽ ﮐﻪ ﺑﺮاﻳﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ام ﺑﺮﺳﺪ ﻣﺎ زﻧﺪﻩ اﻳﻢ ﭼﻮن ﺑﻴﺪارﻳﻢ ﻣﺎ زﻧﺪﻩ اﻳﻢ ﭼﻮن ﻣﯽ ﺧﻮاﺑﻴﻢ و رﺳﺘﮕﺎر و ﺳﻌﺎدﺗﻤﻨﺪﻳﻢ زﻳﺮا هنوز ﺑﺮ ﮔﺴﺘﺮﻩ وﻳﺮاﻧﻪ های وﺟﻮدﻣﺎن ﭘﺎﻧﺸﻴﻨﯽ ﺑﺮاﯼ ﮔﻨﺠﺸﮏ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﻗﯽ ﮔﺬاﺷﺘﻪ اﻳﻢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻴﻢ زﻳﺮا هنوز ﺻﺒﺢ هاﻣﺎن ﺁذﻳﻦ ﻣﻠﮑﻮﺗﯽ ﺑﺎﻧﮓ ﺧﺮوس هﺎﺳﺖ ﺳﺮو ها ﻣﺒﻠﻐﻴﻦ ﺑﯽ ﻣﻨﺖ ﺳﺮ ﺳﺒﺰﯼ اﻧﺪ و ﺷﻘﺎﻳﻖ هﺎ ﭘﻴﺎم ﺁوران اﻳﻪ های ﺳﺮخ ﻋﻄﺮ و ﺁﺗﺶ ﺑﺮﮔﭽﻪ هﺎﯼ ﭘﻴﺎز ﺗﺮاﻧﻪ های ﻃﺮاوﺗﻨﺪ و ﻓﮑﺮ ﻣﻦ واﻗﻌﺎ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﮐﻪ ﭼﻪ هولناک ﻣﯽ ﺷﺪ اﮔﺮ از ﻣﻴﺎن ﺁواها ﺑﺎﻧﮓ ﺧﺮوس راﺑﺮ ﻣﯽ داﺷﺘﻨﺪ و هﻤﻴﻦ ﻃﻮر رﻳﮓ ها و ﻣﺎﻩ و ﻣﻨﻈﻮﻣﻪ ها ﻣﺎ ﻧﻴﺰ ﺑﺎﻳﺪ دوﺳﺖ ﺑﺪارﻳﻢ ... ﺁرﯼ ﺑﺎﻳﺪ زﻳﺮا دوﺳﺖ داﺷﺘﻦ ﺧﺎل ﺑﺎ روح ﻣﺎﺳﺖ ﺳﺎدﻩ دل دل ﺳﺎدﻩ ﺑﺮﮔﺮد و در ازاﯼ ﻳﮏ ﺣﺒﻪ ﮐﺸﮏ ﺳﻴﺎﻩ ﺷﻮر ﮔﻨﺠﺸﮏ ها را از دور و ﺑﺮ ﺷﻠﺘﻮﮎ ها ﮐﻴﺶ ﮐﻦ ﮐﻪ ﻗﻨﺪ ﺷﻬﺮ دروﻏﯽ ﺑﻴﺶ ﻧﺒﻮدﻩ اﺳﺖ ﺑﺎرون همه اﻳﻨﻮ ﻣﯽ دوﻧﻦ ﮐﻪ ﺑﺎرون همه ﭼﻴﺰ و ﮐﺴﻤﻪ ﺁدﻣﯽ و ﺑﺨﺘﺸﻪ ﺣﺎﻻ دﻳﮕﻪ وﻗﺘﺸﻪ ﮐﻪ ﺟﻮﺟﻪ ها را ﺑﺸﻤﺎرم ﭼﯽ دارم ﭼﯽ ﻧﺪارم ﺑﻘﺎﻟﻪ ﺑﺮادرم ﻣﯽ رﺳﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺳﺮم ﺁﺧﺮ ﭘﺎﻳﻴﺰﻩ ﺣﺴﺎﺑﺎ ﻟﺒﺮﻳﺰﻩ ﻳﮏ و دو ! هﻮﺷﻢ ﭘﺮﻳﺪ ﻳﻪ ﺳﻴﺎﻩ و ﻳﻪ ﺳﻔﻴﺪ ﺟﺎ ﺟﺎ ﺟﺎ ﺷﮑﺮ ﺧﺪا ﺷﺐ و روزم ﺑﺴﻤﻪ ﭼﺮاغ ﺑﻴﺮاهه رﻓﺘﻪ ﺑﻮدم ﺁن ﺷﺐ دﺳﺘﻢ را ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد و ﻣﯽ ﮐﺸﻴﺪ زﻳﻦ ﺑﻌﺪ همه ﻋﻤﺮم را ﺑﻴﺮاهه ﺧﻮاهم رﻓﺖ ﺗﺎﺳﻪ در ﮔﻬﻮارﻩ از ﮔﺮﻳﻪ ﺗﺎﺳﻪ ﻣﯽ رود ﮐﻮدﮎ ﮐﺮ و ﻻﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﻨﻢ هراﺳﺎن از ﺣﻘﺎﻳﻘﯽ ﮐﻪ ﭼﻮن ﺑﺎرﻳﮑﻪ اﯼ از ﻧﻮر از ﺳﻄﺢ ﭘﻬﻦ ﭘﻴﺸﺎﻧﻴﻢ ﻣﯽ ﮔﺬرد ﺧﻮاهران و ﺑﺮادران ﻧﻌﻤﺖ اﻧﺪوﻩ و رﻧﺞ را ﺷﮑﺮ ﮔﺬار ﺑﺎﺷﻴﺪ همیشه ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺗﺎن را ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺣﻔﻆ ﮐﻨﻴﺪ ﭘﻨﺞ ﻳﺎ ﺷﺶ ﻣﺎﻩ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺟﺰ رﺿﺎﻳﺖ ﻧﻴﺴﺖ ﺑﻪ ﺁﺷﻴﺎﻧﻪ ﺑﺎ دﺳﺖ ﭘﺮ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮدد ﭘﺮﺳﺘﻮﯼ ﻣﺎدر ﮔﻤﺸﺪﻩ در ﻗﻨﺪﻳﻞ های اﻳﻮان ﺧﺎﻧﻪ اﯼ ﮐﻪ ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ از ﻳﺎد رﻓﺘﻪ اﺳﺖ ﺧﻮﺷﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺘﺎن ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﻴﺪ ﮔﺮﻳﻪ ﮐﻨﻴﺪ ﺑﺨﻨﺪﻳﺪ همین اﺳﺖ ﺑﺮاﯼ زﻧﺪﮔﯽ ﺑﻴﻬﻮدﻩ دﻧﺒﺎل ﻣﻌﻨﺎﯼ دﻳﮕﺮﯼ ﻧﮕﺮدﻳﺪ ﺑﺮاﯼ ﺣﻔﻆ رﺿﺎﻳﺖ ﻧﻌﻤﺖ اﻧﺘﻈﺎر و ﺗﻼش را ﺷﮑﺮﮔﺰار ﺑﺎﺷﻴﺪ ﭘﺮﺳﺘﻮهﺎﯼ ﻣﺎدر ﻗﺎدر ﺑﻪ ﺷﮑﺎرش ﺑﭽﻪ هﺎﺷﺎن ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ |