
مرد و همسري كه گوشهايش سنگين شده بود!
مردي متوجه شد كه گوش همسرش سنگين شده و شنوايي اش كم شده است.
به نظرش رسيد كه همسرش بايد سمعك بگذارد ولي نمي دانست اين موضوع را چگونه با او درميان بگذارد. به اين خاطر، نزد دكتر خانوادگي شان رفت و مشكل را با او درميان گذاشت.
دكتر گفت: براي اينكه بتواني دقيقتر به من بگويي كه ميزان ناشنوايي همسرت چقدر است، آزمايش ساده اي وجود دارد.
اين كار را انجام بده و جوابش را به من بگو: ابتدا در فاصله 4 متري او بايست و با صداي معمولي ، مطلبي را به او بگو. اگر نشنيد، همين كار را در فاصله 3 متري تكرار كن. بعد در 2 متري و به همين ترتيب تا بالاخره جواب بدهد.
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهيه شام بود و خود او در اتاق پذيرايي نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان كن.
جوابي نشنيد بعد بلند شد و يك متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسيد و باز هم جوابي نشنيد. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسيد. سوالش را تكرار كرد و بازهم جوابي نشنيد. اين بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: ” عزيزم شام چي داريم؟”
و اين بار همسرش گفت:”مگه كري؟! براي چهارمين بار ميگم؛ خوراك مرغ!!”
حقيقت به همين سادگي و صراحت است. مشكل ، ممكن است آن طور كه ما هميشه فكر ميكنيم، در ديگران نباشد؛ شايد در خودمان باشد
خاطره هايي از يك خانم معلم
|
در يك مدرسه راهنمايي دخترانه در منطقه محروم شهر خدمت مي كردم و چند سالي بود كه مدير مدرسه شده بودم ... قرار بود زنگ تفريح اول، پنج دقيقه ديگر نواخته شود و دانش آموزان به حياط مدرسه بروند. هنوز دفتر مدرسه خلوت بود و هياهوي دانش آموزان در حياط و گفت وگوي همكاران در دفتر مدرسه، به هم نياميخته بود. در همين هنگام، مردي با ظاهري آراسته و سر و وضعي مرتب در دفتر مدرسه حاضر شد و خطاب به من گفت: با خانم... دبير كلاس دومي ها كار دارم و مي خواهم درباره درس و انضباط فرزندم از او سؤال هايي بكنم. تعجب كردم و موضوع را با خانم دبير كه با نواخته شدن زنگ تفريح، وارد دفتر مدرسه شده بود، درميان گذاشتم. يكه خورد و گفت: ممكن است اين آقا اختلال رفتار داشته باشد. يعني چه گاو؟ من كه چيزي نميفهمم ؟! از او خواستم پيش پدر دانش آموز ياد شده برود و به وي گفتم: اصلاً به نظر نمي رسد اختلالي در رفتار اين آقا وجود داشته باشد. حتي خيلي هم متشخص به نظر مي رسد. خانم دبير با اكراه پذيرفت و نزد پدر دانش آموز كه در گوشه اي از دفتر نشسته بود، رفت. مرد آراسته، با احترام به خانم دبير ما سلام داد و خودش را معرفي كرد: من گاو هستم! - خواهش مي كنم، ولي... - شما بنده را به خوبي مي شناسيد. من گاو هستم، پدر گوساله ؛ همان دختر۱۳ ساله اي كه شما ديروز در كلاس، او را به همين نام صدا زديد... دبير ما به لكنت افتاد و گفت: آخه، مي دونيد... - بله، ممكن است واقعاً فرزندم مشكلي داشته باشد و من هم در اين مورد به شما حق مي دهم. ولي بهتر بود مشكل انضباطي او را با من نيز در ميان مي گذاشتيد. قطعاً من هم مي توانستم اندكي به شما كمك كنم... خانم دبير و پدر دانش آموز مدتي با هم صحبت كردند. گفت و شنود آنها طولاني، ولي توأم با صميميت و ادب بود. آن پدر، در خاتمه كارتي را به خانم دبير ما داد و با خداحافظي از همه، مدرسه را ترك كرد. وقتي او رفت، كارت را با هم خوانديم ، در كنار مشخصاتي همچون نشاني و تلفن، روي آن نوشته شده بود : دكتر... عضو هيأت علمي دانشكده روانشناسي و علوم تربيتي دانشگاه...
دوست داشتن انسانها به معنای دوست داشتن خود به اندازه ی دیگری است. اسکات پک |
|
صفحه قبل 1 صفحه بعد